▃▃▃▃▃▃▅██ آریانه مینو چهر ██▅▃▃
گفتگوی خدا با آخوند
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم ؟!
مرا بیآنکه خود بخواهم اسیر آدمات کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس اخوندی پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای بی سوادان بیاندازی
و شب آهسته و با جیب پر
از تهی دستان زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را شکر نمیگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت برسایه ی زنی یا طفلی بگشایی
لبت بر لبان سرخ رنگشان اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین آیتاللهها را بینی
و اعصابت برای چند ملیارد این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی آخوند گردی
ز حال پا منبرانت با خبر گردی
پشیمان میشوی یا نمیشی از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که آخوند بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکه آخوند است, از احساس پول سرشار است …
=======================================
و این هم جواب از زبان خدا
منم زیبا
که زیبا بندهام را دوست میدارم نه آخوند را
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من خواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با ملت خوب
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز جان ، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، میهمان کن
که من چشمان اشک مشک آلودت را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که کانت گذارم
وصل عاشق و معشوق هم حکایتی دارد ، آهسته میگویم، خدایی کانت آهسته گذارم
تویی زیباتر از مادیون ، تویی والاتر از شیطان دنیایم
که دنیا بیتو چیزی چون تو کم نداشت
وقتی تو را من آفریدم چو ماچه خری بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگاهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است برای رون و کانت
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم خندان خندان
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من ز پشت
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام قد ماندهاش با من که تو نگردی حرامش
تو بگشا لمبر دل به پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد خدایی لذت بگیری تو همچو از چماقم
گفتگوی خدا با آخوند
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم ؟!
مرا بیآنکه خود بخواهم اسیر آدمات کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس اخوندی پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای بی سوادان بیاندازی
و شب آهسته و با جیب پر
از تهی دستان زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را شکر نمیگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت برسایه ی زنی یا طفلی بگشایی
لبت بر لبان سرخ رنگشان اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین آیتاللهها را بینی
و اعصابت برای چند ملیارد این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی آخوند گردی
ز حال پا منبرانت با خبر گردی
پشیمان میشوی یا نمیشی از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که آخوند بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکه آخوند است, از احساس پول سرشار است …
=======================================
و این هم جواب از زبان خدا
منم زیبا
که زیبا بندهام را دوست میدارم نه آخوند را
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من خواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با ملت خوب
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز جان ، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، میهمان کن
که من چشمان اشک مشک آلودت را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که کانت گذارم
وصل عاشق و معشوق هم حکایتی دارد ، آهسته میگویم، خدایی کانت آهسته گذارم
تویی زیباتر از مادیون ، تویی والاتر از شیطان دنیایم
که دنیا بیتو چیزی چون تو کم نداشت
وقتی تو را من آفریدم چو ماچه خری بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگاهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است برای رون و کانت
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم خندان خندان
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من ز پشت
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام قد ماندهاش با من که تو نگردی حرامش
تو بگشا لمبر دل به پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد خدایی لذت بگیری تو همچو از چماقم
No comments:
Post a Comment